تخته سیاه

تخته سیاه

داستان
تخته سیاه

تخته سیاه

داستان

نوشتن روی آسمان...

قلیان که قول ، قول میکرد ، برایم  چای میریختی

بدون حرفی ، کلامی !

تو با نواها سر و کار داشتی ، سفید پوشیده بودی

با چشمانی که هیچ رنگی نداشت.

لبانت خنده را هدیه نمیداد ،

میدانم که هستی آن بالا ، بالاها برف را تماشا میکنی

که می آید می نشیند بر صورتم.مادربزرگ.

انگشت های شکسته

تو را به معبد هندوها قسم

تو را به چشمهای خمار راننده تاکسی

تو را به موهای درهم‌ات

تو را به خانه های اجاره‌ای

تو را به هر چه هست و هر چه نیست

تو را به پیاده‌روی خانواده قسم

تو را به جنگ

تو را به مهاجران فراری قسم

تو را به وقت های تلف شده 

تو را به دستی که دراز می‌شود

حوصله‌ام سر رفته ...