تخته سیاه

تخته سیاه

داستان
تخته سیاه

تخته سیاه

داستان

نوشتن روی آسمان...

قلیان که قول ، قول میکرد ، برایم  چای میریختی

بدون حرفی ، کلامی !

تو با نواها سر و کار داشتی ، سفید پوشیده بودی

با چشمانی که هیچ رنگی نداشت.

لبانت خنده را هدیه نمیداد ،

میدانم که هستی آن بالا ، بالاها برف را تماشا میکنی

که می آید می نشیند بر صورتم.مادربزرگ.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.