قلیان که قول ، قول میکرد ، برایم چای میریختی
بدون حرفی ، کلامی !
تو با نواها سر و کار داشتی ، سفید پوشیده بودی
با چشمانی که هیچ رنگی نداشت.
لبانت خنده را هدیه نمیداد ،
میدانم که هستی آن بالا ، بالاها برف را تماشا میکنی
که می آید می نشیند بر صورتم.مادربزرگ.