تخته سیاه

تخته سیاه

داستان
تخته سیاه

تخته سیاه

داستان

مودندو (صدای دهل)


شناسنامه ام را فروختم به دریا، موج ها بالا و پایین می شدند و باد صدای ناخدا را به گوش می رساند که می گفت دریا دل بزرگی داره.

رسیدیم به ساحل ماه کامل بود و نورش راهی جیوه ای درست کرده بود، باد هنوز می آمد. 

صدای ناخدا، تلفنم زنگ خورد، صدایش را نمی شنیدم آرام حرف می زد، باد نمی گذاشت، هوررا می کشید، انگشتم را درون گوشم فرو بردم باد درون مخم گیر کرده بود، 

تنها چیزی که شنیدم زمان و مکان دیدارمان، ساعت ۱۱:۰۰، طبقه دوم ،در را کمی باز می گذارد و چراغ خواب قرمز رنگی روشن. حالا ساعت ۷:۰۰ بود و من ۴ ساعت دیگر وقت داشتم به کارهایم برسم. به حرفهای زن در شب قبل خوب فکر کردم ،در دور دست ها چراغ های چشمک زن قرمز، درون سیاهی ها  روشن و خاموش می شد، وقت زیادی نداشتم تا به خانه زن برسم. 

سوار ماشین شدم، سر کوچه خانه زن پیاده شدم، تلفن کردم جواب نداد، دوباره شماره اش را گرفتم، 

صدای زن پشت خط: مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی   نمی باشد؟!


در ورودی آپارتمان قفل بود کمی آنطرف تر در پارکینگ باز شد و وارد شدم مردی به زنش دنده عقب یاد می داد و مدام فریاد می زد تو هیچ وقت نمی تونی تمرکز کنی.

راه پله ها تاریک بود نمی دیدم، نزدیک بود بخورم زمین، کفش زنانه بزرگی زیر پایم گیر کرده بود، دو درب، در کنار یکدیگر بود،

درب سمت راستی انگار بسته نشده بود، نور ضعیف از انعکاس رنگ های تلویزیون و صدای بووووق، انگار خوابش برده باشد، سرم را کمی چرخاندم به طرف شانه چپم، روی پاشنه پا چرخیدم به سمت در، نور قرمز از شیشه بالای در مشخص بود، 

درب را کمی هل دادم در باز شد خیالم راحت شد، گوشه ای از اتاق شمع ها روشن بود و بوی گنگی در هوا پخش بود بوی عود فضای خانه را پر کرده بود، زن روی مبل نشسته بود ، در را بستم، باد لای موهایش تاب خورد و آرام افتاد روی شانه هایش، آرام آمدم پشت سرش نشستم روی مبل، 

کلماتی را آرام تکرار می کرد، درون حال خودش بود، سیگاری روشن کردم با صدای جرقه کبریت برگشت و رو به من کرد و گفت: اصلا حالت خوب نیست، 

دوباره رویش را برگرداند، چشم هایش را ندیدم، از آن روزها که هر بار همدیگر را می دیدیم حرف از شهری می زد که درونش زندگی کرده و برادرش را آنجا از دست داده، حرف از آمدن می زد و می گفت من نمی خوام بترسونمت، اما چیزهای درون من هست که منو آزار می ده، 

صدای بادها در مخم ،هو هو هو هو هو، پرده ها تکان می خوردند، 

صدای ناخدا: دریا همه چی با خودش میاره، پنجره را بستم.


دست و پایش اولین جاهای بودند که شروع می کردند به خراب شدن، 

حالا روی تخت دراز کشیده بود و پاهایش را در بغل گرفته بود، من روی زمین نشسته بودم کنار تخت، هراسان بودم، یادم آمد شب قبل که رفت و در گنجه را باز کرد، باد خنکی از درون گنجه می آمد با بوی عنبر و کندور، 

رویش را برگرداند! 

گفت: بیا جلو... 

یک بقچه در آورد، بقچه معدن آن بو ها بود ، یک عصا رویش گذاشت که نگین کاری شده بود، 

در بقچه را باز کرد پارچه بزرگی را در آورد سفید و سبز، لباس سر هم سفید بلندی که مردانه بود،

گفت: عصا مال سید است، 

گفتم: سید؟ سید دیگه کیه؟ 

گفت کسی که از من محافظت می کنه، همین رو گفت و در بقچه را بست و درون کمد گذاشت.


حالش خوب نبود حالا دیگر داشت گیس های سیاهش را می کشید، هراسان بودم، یادم افتاد که گفته بود هر وقت حالش بد می شود باید عصای سید بالای سرش باشد، 

در گنجه را که باز کردم باد خنکی صورتم را نوازش کرد ، عصا تکیه داده شده بود به کناره گنجه، برش داشتم آوردم گذاشتم زیر سرش، یک لحظه دستم را گرفت با چنان قدرتی این کار را کرد که مچم داشت کنده می شد دستم را در آوردم از دستش، شب تاریکی بود،     سکوت، سکوت. 

صدای چک، چک آب در سینک ظرفشویی چشمانم را باز کرد، خوابم برده بود ،روی تخت را نگاه کردم نبود. کورمال کورمال آمدم دم در اتاق، توی حال دراز کشیده بود، 

گفتم بهتر شده، آمدم تا دم در ورودی که کفشم را بپوشم، انگار خواب نبود چشمانش شده بود سفید، سفید، بلند شد روی چهار دست و پا جستی زد به طرف من، خودم راکشیدم عقب، هراسان بودم، چهار دست و پا رفت به طرف اتاق خواب، فریاد می زد وحشت کرده بودم.

کفشهایم را زود پوشیدم، بند کفشم را نبستم آمدم قفل در را باز کنم، حضور کسی را احساس کردم دست کسی روی شانه ام نشست، 

برگشتم پیرمردی با عبای سفید بلند بود و پارچه ای که دور سرش بسته شده بود و عصای که در دست داشت همان عصا بود، باد هو، هو، هو، کنان می پیچید ،شمع ها خاموش شده بودند، ترسیده بودم چشمانم داشت از حدقه بیرون می زد، زبانم قفل شده بود صدای بهم خوردن دندان هایم را می شنیدم. 

گفت: بنشین، اول به عربی گفت و سلام داد. 

دیگر راه برگشتی نبود، گفتم من نباید اونو تنها بگذارم، کفش هایم را در آوردم، وحشت کرده بودم، رنگم پریده بود، می لرزیدم ، نگاهش نمی کردم، گفت برو توی آشپزخانه، توی کابینت دوم از سمت راست درون ظرف شیشه ای کندور را بگذار روی ذغال، ما از بخور خوشمون میاد. 

بلند شدم تعادل نداشتم ، پاهایم سست شده بود ، کندور را روی ذغال گذاشتم چنان دودی می کرد که تا چند دقیقه دیگر تمام خانه پر از دود می شد ، گذاشتم جلویش سرش را گرفت پایین و بخور می داد، خودش را و سرش را مدام تکان می داد ، چپ و راست بالا و پایین می کرد چنان سریع که انگار با ریتم می رقصید.

پیرمرد با کلماتی عربی با کسی حرف می زد، کنارش نشسته بودم، همچنان داشت نفس می کشید درون دود، سرش را آورد بالا، 

گفت: پس تو علی هستی! 

دهانم چفت شده بود، به ته، ته، پته، افتاده بودم، با زحمتی گفتم: بله، من علی هستم. 

زن روی زمین دراز کشیده بود با پارچه سبزی که رویش انداخته شده بود، بلند شد نشست، صدایش تغییر کرده بود حرفهایی می زد نامفهوم، چند کلمه عربی چند کلمه فارسی، نگاهی انداختم به دور و اطراف دیوار خانه سیاه، سیاه بود، چراغ قرمز حالا خاموش شده بود، پنجره باز شده بود و باد بود که پرده را تکان می داد، زن صورتش پیدا نبود گاهی پارچه سبز تکانی  می خورد و من یک لحظه به چشمانش نگاهی انداختم،

وحشت زده بودم، سر تا پا گیج بودم، عمیق و عمیق تر درون خودم و افکارم غرق شده بودم، صدای ناخدا را می شنیدم که می گفت: دریا همه چی با خودش میاره،

عصا محکم کوبیده شد به زمین، پریدم، انگار هیچ وقت درون این زمان و مکان نبودم، اما داشت اتفاق می افتاد، شروع کرد به حرف زدن، 

خانه پر از دود بود، قفل دهان ها گشوده شد. 

گفت: از کی همدیگه رو می شناسید؟ صدای پیرمرد بود که حالا سرش را آورده بود بالا، صدایم می لرزید و در حالی که سرم پایین بود، 

گفتم: یک ماه هست آقا، سری تکان داد و زیر لب چیزی می گفت و عصا را می کوبید به زمین انگار، 

گفت: نمی دونم چقدر سن دارم اما تو رو خوب می شناسم علی،

گفتم: من؟ 

گفت: بله شما رو، 

گفتم: خیلی وقت نیست، 

انگار عصبی شده بود حالا سرعت ضربات عصا به روی زمین بیشتر شده بود ریتم گنگی داشت، مدام سرش را تکان میداد، گفت: تو باید با ما راه بیای علی، ما هوای تو رو داریم، 

آب دهانم را قورت دادم، 

گفت: از ما نترس، حالا عصا را گرفته بود رو به آشپزخانه و گفت: برو قلیونی چاق کن، رفتم به سمت آشپرخانه دمپایی را پام کردم، عصایش را به طرف من پرتاب کرد، خورد به در یخچال، بلند شد، می لرزیدم، گیج شده بودم، عصایش را برداشتم آمد به سمت آشپزخانه، عصا را دادم بهش، 

گفت: توی کابینت پایین توی شیشه یک تنباکو (گرکو) هست، بوی تندی داشت گذاشتم روی سری قلیان، گیج و منگ شده بودم، پیرمرد گفت: چقدر دست و پا چلفتی هستی، مادرت بهت یاد نداده قلیون چاق کنی؟

حرفی نزدم برگشتم و قلیان را گذاشتم کنارش، نفسی عمیق کشیدم و انگار دوباره سرم را کرده بودند زیر آب،حالا آرام تر شده بودم و فکر کردم چپق صلح دود می کند، قل،قل قلیان درون سرم مثل حباب های آب بود، کشید و گفت: حرف بزن علی، نترس ! 

گفتم: من فقط باهاش دوست هستم اما ...! 

گفت: اما که چی ؟!  

نمی دونستم باید چی بگم، اون الان ماله زمین نیست و شرایط زندگی کردن رو نمی دونه، بگم من مسافرم، آخه چی بگم، حرفی نزدم ،در حالی که انگشتهایم در پس ساعاتی طولانی مغزم رو احساس می کرد خیره به دیوار سیاه، زندگی با طنابی وصله خورده پایین میرفت. 

عصا همچنان کوبیده می شد به زمین و رشته افکارم پاره شد، عصبانی شده بود و مدام با کسی عربی حرف می زد و دعوایش می کرد که بنشیند، گفت : این دخترمه که داره بازی می کنه، اطراف را نگاه کردم کسی نبود، مدام دور و اطراف رو نگاه می کرد و زیر لب چیزی می خواند، شاید وردی بود یا دعا، 

گفت: تو مشروب خوردی ؟ 

گفتم: آره، گفت کار اشتباهی کردی تو ماه رمضان، اسمت هم که علی هست، آخه چرا؟  

از آتش حرف می زد و از اینکه باید سر به راه بشوم و نباید هزاران، هزار کار خطا و غیر شرعی انجام بدم، از زن حرف می زد و از شب قبل که من پیشش بودم می گفت: 

ما همه چی رو می دونیم و از کسی به نام سید حرف میزد که درون زن وجود داره و هم محافظه اونه و هم معشوقه ای خیالی، گفت: سید داره آزار می بینه، 

عصا بار دیگر محکم تر کوبیده شد روی زمین، باد می آمد و از گوشهایم عبور می کرد، نمیدونستم چی بگم، سرم گیج می رفت از دود کندور و قل ،قل قلیان و باد و صدا ها ،صداها،

پیرمرد گفت: سید میاد اینجا و تو باید معذرت خواهی کنی، حرفهایی در مورد زن گفت که نباید به اون بگم، گفت: اگه بهش بگی تا آخر عمر تو رو اذیت می کنیم و دست از سرت بر نمی داریم، سری تکان دادم، گفت: سید که اومد باید گلاب بیاری و روی سرش بریزی، نی قلیان را گذاشت روی زمین، رفتم گلاب بیاورم از آشپزخانه، 

اینبار اون دمپایی زرد رو نپوشیدم گفتم شاید از رنگش خوشش نمیاد، برگشتم رفته بود. 

زن بلند شد با پارچه سبز، صدای به غیر از خودش و اون پیرمرد بود از زیر پارچه، سید بود. 

دوباره شروع شده بود حالا استخوان هایم و صدای برخورد دندان ها به هم، می لرزیدم ، گلاب را برداشتم بلند شدم با احترام رو به رویش ایستادم ،باد بود که از زیر پارچه سبز می آمد و بوی خاصی داشت، 

گلاب را ریختم روی سرش، کلمات عربی از زیر پارچه سبز به بیرون سرازیر می شد که انگار تشکر می کرد، سید حالا باید از دست من عصبانی باشد، معشوقه اش را از چنگش در آورده بودم.

گفت: علی به حرفهایی پیرمرد گوش کن، باد همچنان می آمد اما آرام تر، صدای  ناخدا دیگر شنیده نمی شد، سرم گیج می رفت. 

با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.

زن کنارم خوابیده بود و پارچه سبز گوشه ای افتاده بود،

زن گفت: دیشب اینجا چه خبر بوده؟

زل زده بودم به چشمهایش، زن رفت به طرف آشپزخانه و دمپایی زرد را پوشید. 

گفتم: نه؟  نمی دونم. 

گفت: اونا اومدن اینجا ، سری تکان دادم، باد نمی آمد، رفتم و کفشم را پوشیدم، سرم درد می کرد،

گفتم: من رفتم.

و در رابستم.  


                                                                                                        علی کیکاوسی